زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

کوکو سبزی زهرا پز

بالاخره تونستم بذارمش. باور می کنین آپلود نمی شد؟ صد بار تا حالا سعی کردم بذارمش. نمی شد که. این عکس پیر منو در آورد. اما غذام خوشمزه شده بود. جای همگی خالی. ولی خب درست کردنشم سخت بود. ...
30 آبان 1398

پست آخر آبان 98

سلام بچه ها خوبید؟ منم خوبم بد نیستم. نیم ساعت پیش کلی نوشتم همش پرید لعنتی. حالا خلاصه میگم. عیب نداره. گفته بودم این ماه آبان زیاد واسه هممون خوب نبود دیگه. قطع شدن اینترنت و همه و همه مشکل درست کرد. دیروزم من مسموم شده بودم متاسفانه. خیلی بد بود. یه کیک برده بودم مدرسه ولی نمی دونستم تاریخ گذشته هست و خوردم. یعنیا. تا شب مردم و زنده شدم اینقدر که حالم بد بود. این روزا هم یه سر درد و سرگیجه فوق العاده بد دارم. خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه. نمی دونم چی شده به من. خدا هیچکس رو مریض و گرفتار نکنه. بالاخره هر کی از دست این دنیا یه جوری می کشه دیگه. کاریش نمیشه کرد. ولش کنید. امروز بازم آشپزی کردم. یه کوکو سبزی ت...
30 آبان 1398

دوست همیشگی من !

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود . یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی ! حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود . اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به...
27 آبان 1398

اولین برف امسال

برف برف برف می باره خنده آدمک روی برفا روزای خوبمو زنده کرده باز دوباره داره برف می باره باز چه ساکت چه کم حرف می باره سلاااام. خوبید؟ منم توپ توپم. پر انرژییی. آخه برف اومده. خداییش دیدید امروز چه برفییی اومد؟ یعنیا. من یه دقیقه زنگ تفریح رفتم تو حیاط یخیدم. (یعنی یخ کردم.) اما خیلییی کیف داد. البته سمت مدرسه ی ما برف ننشست. اما بعضی از نقاط شهر مثل شمال شهرمون نشست. خدایااا شکرت. یعنی امروز فقط فاز می داد کنار بخاری یا شومینه یا شوفاژ یا هر چی که هست، لم بدی و چایی یا شیر کاکائوی داغ بخوری و از پنجره اومدن برف رو نگاه کنی. اما حیف شد واقعاً. این مدرسه ها باعث شدن از دست بدیم این موهبت رو. خب بچه ها...
25 آبان 1398

ولادت پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد (ص)

اسم تو نور امـید است و صفای سینه هاست دین تو اسلام عشق است و به دور از کینه هاست روز میـلادت شدم مست می عرفان تو آیه شرع است و حق است، خط به خط قرآن تو میلاد پیامبر بزرگ اسلام، حضرت محمد (ص) رو به همه تبریک و تهنیت میگم.
24 آبان 1398

مادر

  مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد. مرد  نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟» دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي كه گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.» وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كج...
23 آبان 1398

دلم گرفته

پای پنجره نشستم کوچه خاکستریه باز زیر بارون من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزاست حال و هوام رنگ توئه کوچه دلتنگ توئه دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره این راه دورم خبر از دل من که نداره آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره هوای شهر تو با بوی گلا پیچیده توی اتاقم مثل خواب داره بدجوری غریبی می کنه آخه جز تو دردمو کی می دونه؟ ----- روز ها تکراری. دل ها تنگ، خسته، بی تاب. خدایا! آخر کی درد و غم پایان می گیرد؟ خدایا دیگه از این شرایط خسته ام. من راضی ام به رضات. ولی آخه تا کی بگم مص...
19 آبان 1398

روز قسمت

روزی از روزها روز قسمت بود و خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد ‚ به شما عطا خواهم کرد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمانی ونه دریا. تنها کمی از خودت ‚ تنها کمی از خودت را به من بده. و خدا کمی نور به او داد. ...
17 آبان 1398